◕‿◕❤دست نوشته های دختری که من باشم❤◕‿◕

حکمت

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.



سلامممممممممممم به همه دوستای گلم.........احوالتون چطوره؟؟؟؟؟؟خیلی وقت بود خاطره ننوشته بودم........

آقا یه روز مارو به قول مدرسمون اردوی آمادگی دفاعی بردن........اول که نیم ساعت تو آفتاب نگهمون داشتن تا بذارن بریم تو............بعدش

بردنمون یه جای مدرسه ای که توش اردو برگذار میشد که فرش کف زمین پهن کرده بودن با یه ستون وسط سالنشو و حدود هشت تا پنکه

سقفی......ما رفتیم اون آخرا نشستیم که قشنگ بتونیم حرف بزنیم.......یه خانمی بود که دفعه قبلی که برده بودنمون یکی از همین اردوها

ایشونم حضور داشت به عنوان مسئول بسیج بود فکر کنم......این خانمه اینقدر خوش اخلاق بود جون خودش که نگووووووووووو......آقا ما تا

اینو دیدیم سکته زدیم اساسی.......خلاصه اومد تو همون اتاقه که برده بودنمون و یه ذره حرف زد که ما اصلا نفهمیدیم چی گفت فقط یه

جاشو شنیدم که میگفت اونایی که گوشی آوردن یه وقت عکس نگیرن با اسلحه که بعدن ببرن بذارن تو وبلاگ یا صفحه

ف*ی*س*ب*و*ک*شون ک یه وقت از عکسه سواستفاده میکنن و به عنوان جاسوس معرفیش می کنن.........آقا ما اون وسط می

خواستیم بخندیم نمیشد به خاطر همینم تو افق محو شدیم........هیچی دیگه یه آقایی اومد یه حدود یه ساعت و نیم فک زد ما هم یک ساعت

و نیم گفتیم و خندیدم و اصلا گوش نکردیم چی گفت.......بعد از اینکه آقاهه رفت بردنمون تو کلاسای مدرسه و یه خانمه با اسلحه کلاشینکف

اومد و باز و بسته کردنشو یادمون داد......آقا ما مثل چی ذوق مرگ شده بودیم مثل اسلحه ندیده ها زل زده بودیم به خانومه.......بعدم رفتیم

اسلحه آوردیم خودمون باز و بسته کردیم........دو تا از بچه ها داشتن یواشکی عکس میگرفتن و ما هم کلی غصه خوردیم که چرا گوشی

نبردیم و یه بار به حرف مسئولین گوش کردیم....!!!بعد از اون خانومه یه خانوم دیگه اومد نیزه و خشاب و گلوله و اینا نشونمون داد و معرفی

کرد......بعد از اونم یه خانوم دیگه اومد جهت یابی یاد داد و بعدم اونایی که آخر کلاس نشسته بودنو بلند کرد ازشون پرسید و بنده از بس

خرشانس تشریف داشتم سر کلاس این خانومه جلو نشسته بودم وگرنه منم عقب میشستم و باید سوالاشو جواب میدادم.......هیچی دیگه

بعدم نیم ساعت زودتر تعطیلمون کردن ما هم علاف وایسادیم تا بیان دنبالمون.....این وسط یه ملخ کوشولو امود نشست رو مقنعه ی یکی از

بچه ها......حالا هی از این ور میرفتیم اونور که یه وقت ملخه رو لباس ما نشینه .........یه چند تا برادر رزمنده هم اومده بودن که اسلحه

ها رو ببرن با بچه ها قرار گذاشتیم یکی رو بفرستیم مخ یکیشونو بزنه اسلحه برامون بگیره که اومدن دنبالمونو و نقشه شکست خورد.........


خلاصه مطلب اینکه امیدوارم شما هم یه روزی کلاشینکف دست بگیرین حالشو ببرین..........!!!!!!!!!!!!

البته تفنگی که به مادادن از این تفنگه داغون تر بود......



سلام.........

یکی از دوستام شنبه و یکشنبه نیومد مدرسه.......امروزم که نیومد زنگ زدن از مدرسه فهمیدن مادرش فوت شده.........امروز همه بچه های

کلاس اشکشون دراومد.......منم گریه کردم ........امشب رفتیم مراسم ختمش.........خدا بهش صبر بده........انشاالله خدا مادر و پدر همه رو

براشون حفظ کنه.......برای شادی روح آن مرحوم صلوات........اگه دلتون هم خواست فاتحه هم بخونید...........


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:فاتحه,وفات,مرحوم,مدرسه,روز,امروز,حفظ,صلوات,مادر,پدر,اشک,گریه,مراسم ختم, :: 21:25 :: توسط : m-sh

سلام.............................من بعد از 2 ماه برگشتم..............دیگه خودتون خبر دارین........مدرسه......اصلا اسمشو میگم استرس می گیرم...........درس خونم آنچنانی هم نیستما........یعنی در حد توانم درس می خونم............بعد از هر پرسش به گفته دوستان دستام یخ کرده........اصلا درسا مارو نابود کرد........جدیدا کمتر می خندم........افسرده شدم رفت..........به هر حال برای تمام دانش آموزان و دانشجویان آرزوی موفقیت می نمویم.........خوش باشید........من برم درسمو بخونم.........باییییییییییییییییییییییی......


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:درس,مدرسه,استرس,دانش آموزان,دانشجویان,پرسش,یخ,افسرده, :: 1:39 :: توسط : m-sh

تقریبا اوایل مهر بود.....با دوستم مهدیه تازه آشنا شده بودم ولی خیلی صمیمی بودیم....

می خواستیم برای نماز وضو بگیریم ولی دستشویی مدرسه بسته بود.....

گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم ......

پیشنهاد دادم بریم دستشویی معلما....

با ترس و لرز وارد شدیم و مثل جت وضو گرفتیم......

رفتیم بیرون و داشتیم خدا رو شکر می کردیم که کسی نیومد که یهو......

ناظم:شما اینجا چیکار می کنید؟؟؟؟؟؟؟

یعنی منو دوستم سکته رو زدیم......

برگشتیم یه لبخند مکش مرگ ما تحویلش دادیم اونم یه آدم خیّر صداش زد رفت......

وقتی برگشتیم تو سالن مدرسه منفجر شدیم....

اینقدر به خودمون و ناظممون خندیدیم.....

خلاصه........چه روزای داشتیم......



ادامه مطلب...


خیلی ها بهم میگن نگام یه جذبه خاصی داره که اگه عصبی بشی آدم از جذبه نگاهت می

ترسه......حرفشونو ابدا قبول نداشتم ولی یه اتفاقی افتاد که باورم شد.........

وسطای امتحانات ترم دو بود.....همونطور که گفتم با دوستم میریم و میایم منتها تو امتحانات بابای من به

اصرار خودم میومد می بردمون و می آوردمون......

تو ماشین نشسته بودیم و حرف می زدیم .......

یهو دوستم گفت:زمان امتحانا خیلی بیخوده.....(آخه امتحانامون 10 صبح شروع میشد و این می خواست 8

صبح باشه)آدم خسته میشه......

من که بعضی از درسامو به خاطر مهمون و یه سری مشکلات آخراشو صبح می خوندم یه نگاه عصبی

بهش انداختم که بیچاره به دو ثانیه نکشید گفت:ببخشید.......

یعنی من مرده بودم از خنده........

یعنی جذبه تا این حد؟ایول خودم.....

بابامم پشت فرمون ماشین می خندید........خود زری هم غش کرده بود از خنده......

از اون به بعد رو پسرای فامیل امتحان می کنم......تا می خوان چیزی بگن یکی از اون نگاها رو به سمتشون

پرت می کنم که بیچاره حرفش در نطفه خفه میشه.........

من اون موقع که نگام جواب داده..........:))))))))))))

اونی که از نگام ترسیده.............:ا

نگاهم............:))))))))))))

زری دوستم...........:ا

نظر بچه های فامیل:فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظر زری:دوسته من دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب...


بعد از ترم یک به اونایی که معدلشون بالای 19 بود جایزه یه پتو مسافرتی میدادن.....یکی از دوستامو هر کاریش کردیم

نرفت جایزشو بگیره....نمیدونم چرا....هیچ وقت هم نفهمیدم یعنی دلیلشو نگفت.....

با یکی از دوستام نقشه کشیدیم......خبیثانه به سمتش رفتیم که نقشمونو گرفتو پا گذاشت به فرار و رفت طبقه دوم

مدرسمون......طبقه دوم دو تا راه داشت به پایین من یکی از راه ها وایسادم و دوستم اون یکی.....یهو صدای داد دوستم

اومد....گرفته بودش و اونم سعی داشت فرار کنه.....رفتم اون یکی دستشو گرفتم.....5 قدم مونده به دفتر دوستم اون

دستشو ول کرد و اونم یهو دستشو کشید و چون من محکم گرفته بودمش 3 دور دور خودمون چرخیدیم وسط

مدرسه......بقیه بچه های مدرسه هم وایساده بودن و به دیوونه بازیه ما نگاه می کردن.....خلاصه موفق شدیم و بردیمش

دفتر....جایزه اش رو که گرفت......

قیافه دوستم(اونی که جایزه گرفت)...........:ا

من و اون یکی دوستم..........:)))))))))))

بچه های مدرسه........:ا

معلممون..........:)))))))))))))

نظر دوستم(اونی که جایزه گرفت):همکلاسیه ما داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



تقریبا میشه گفت روزای آخر مدرسه بود......ساعت ادبیات بود شعر حفظی واسه معلممون می خوندیم......شعرش ریتم قشنگی داشت......با بچه ها تصمیم گرفتیم بخونیمش مثل آهنگ و سرود....کلاس ما که شلوغ...صدا به صدا نمی رسید.....شروع کردیم رو میز ضرب گرفتیم و شروع کردیم به خوندن....کم کم بچه ها دورمون جمع شدن.....زنگ تفریح که خورد و معلم رفت بیرون بچه ها شروع کردن دست زدن....یه نفرم اومد رقصید........

منو دوستام........:O

هم کلاسی هام.........:)))))))))))

شاعر..............:ا

همکلاسیه ما داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:رقص,شعر,شاعر,مدرسه,کلاسوادبیات,معلم,آهنگ,سرود,تفریح,صدا,دست,همکلاسی, :: 2:25 :: توسط : m-sh

یه بار سرکلاس دینی با دوستام(جمیعا 4 نفریم)کنار هم نشستیم.....معلم شروع کرد به درس دادن...اینقدر ماشاالله فک میزد موقع درس دادن اگه تاریخ تولدشو می دونستیم می رفتیم براش فک یدکی می خریدیم.....خلاصه......شروع کرد به درس دادن ما هم آروم حرف میزدیم و می خندیدیم.....من رو تمیزی میزم خیلی حساس بودم یکی از بچه هام با مداد سربیش هی رو میزم نقاشی میکشید.....اعصابم داغون شد....مداد و گرفتم پرت کردم وسط کلاس ......سر راه تو سر یکی از بچه ها خورد و افتاد دقیقا رو به رو معلممون......در همین حین که معلم درس می داد و پشتش به ما بود این اتفاق افتاد....تا خواستیم پاشیم مدادو بر داریم معلم روشو کرد این سمت و تا آخر کلاس پشتشو به ما نکرد......ماهم دیگه جرات نداشتیم راست معلمه حرف بزنیم خفه خون گرفتیم تا آخر کلاس.......

معلم.....:)))))))))))))

دوستم که مداد خورد تو سرش.....:ا

من و دوستای قزمیتم.........:((((((((((

بچه های کلاس........:ا

مداد سربی...:ا



ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:مداد سربی,دوست,مهدی احمدوند,دانلود آهنگ,مدرسه,کلاس,معلم,کلاس دینی,دینی,درس, :: 17:44 :: توسط : m-sh

سلاممممممممم......

حالتون خوبه؟؟؟؟این خاطره ای که می خوام بنویسم جز یکی از باحال ترین و مزخرف ترین خاطراتمه.....یعنی یه چیزی بین این دوتا....روز آخر مدرسه بود ساعت اول شیمی داشتیم.....اینقدر این معلممون نمونه سوال کار کرد که دیگه داشتیم می مردیم که دریچه ای از نور به رویمان گشوده شد و اون چیزی نبود جز ناظممون با برگه های امتحان پرورشی......ببینید چیکارمون کردن که امتحانو نور امید می بینیم......زنگ تفریح نشستیم این بازیه که یه چیزی مینویسن می چسبونن به پیشونیت باید حدس بزنی چی نوشته رو با چهار تا بچه ها بازی می کردیم که کم کم چهار نفر شد شش تا شش تا شد ده تا....تخته کلاسمون از این لمسیا بود بعد بچه ها وایساده بودن بازی می کردن معلم شیمی مون هم کمکشون می کرد تو بازی....!!!!!!!!یعنی سوژه خندمون بود تا دو ساعت.....زنگ بعد ریاضی داشتیم.....نیم ساعت اول نمونه سوال کار کردیم....بقیشم بچه ها مخ معلمو کار گرفتم و مجبورش کردن که براشون یادگاری بنویسه.....تا آخر زنگ همچنان مشغول بود و ما هم ول می گشتیم...بعد دیگه تعطیل شدیم....ساعت ده بود بعد بابام قرار بود یک بیاد دنبالم.....با دوستم باهم برمی گشتیم و اونم با من میومد.....یعنی صبحا اون میومد دنبالم می رفتیم مدرسه....ظهر من اونو می رسوندم خونه.....حالا......گفتیم زنگ بزنیم....گفت باشه....رفتیم دیدیم جلو تلفن ده نفر وایسادن تو نوبت.....گفتم پیاده بریم گفت باشه....رفتیم راه بیفتیم هنوز دو فدم نرفته بودیم اینقدر موج منفی داد پشیمون شدم....به بچه ها گفتیم بیاید با هم بریم که این خانوم اینقدر ذهنش موج منفی نده هیچ کس قبول نکرد......رفتیم تو صف تلفن وایسادیم...نوبتم که شد حالا اومده میگه من(دوستم زری)ومهدیه و اون یکی زری و مطی هستیم پیاده بریم......اول یکی از اون نگا خشمناکام بهش کردم بعد هم یکی زدم تو گوشش.....مگه سادیسم دارید.....فقط می خواستی من دو ساعت تو صف وایسم.....مطی اولش نیومد.....خلاصه راه افتادیم گله ای......یکی از بچه ها مامانش زایشگاه کار می کرد وایسادیم بره به مامانش بگه بیاد....همچنان ایستاده بودیم که مطی نفس زنون به ما رسید......میگم خوب از اول میومدی.....خلاصه 6 تا خیابون راه رفتیم و زر مفت زدیم.....من رفتم سرکار مامانم بقیه هم خونشون.....یعنی رسیدم اول از همه پای تاول زدمو از تو کفشم در آوردم......اینقدر راه رفته بودیم منم کفشام یه کوشولو پاشنه داشت دیگه پام تاول زده بود.....بعدم رسیدیم خونه دیگه مرده بودم....از اون به بعد تصمیم خیلی مهمی گرفتم.اونم چیزی نبود جز:من دیگه غلط بکنم از مدرسه با دوستام پیاده بیام خونه....

بابام که از سرکار اومده به جای دلداری میگه:کی گفت پیاده بیای؟حالام حقته پات تاول زده.....!!!!!

یعنی فک و فامیله داریم؟؟؟؟!!!!!!



ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:خاطرات طنز,فک و فامیله داریم؟؟؟؟,مدرسه,پیاده روی,دوست,تلفن,امتحان,کفش,, :: 15:22 :: توسط : m-sh

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

درباره وبلاگ
بار خدایا… از کوی تو بیرون نرود پای خیالم.. نکند فرق به حالم.. چه برانی چه بخوانی، چه به اوجم برسانی، چه به خاکم بکشانی.. نه من آنم که برنجم، نه تو آنی که برانی
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دست نوشته های دختری که من باشم....!!!!! و آدرس man-to-zendegi-love.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 892
بازدید دیروز : 233
بازدید هفته : 1914
بازدید ماه : 6127
بازدید کل : 252682
تعداد مطالب : 355
تعداد نظرات : 254
تعداد آنلاین : 1



داستان روزانه